ننوشتن !

ساخت وبلاگ
سلام ! سلام به وبلاگی که دیگه زیاد نمیام بهش سر بزنم یا چیزی بنویسم ! زندگی در جریانه و هی همه چی تغییر می کنه ... 6 سال پیش تازه افتاده بودم روی دور نوشتن دوباره و اوج وبلاگ نویسی بود ... چند سال پر هیاهویی با تجربیات تلخ و شیرین زیادی گذروندم . عاشق بودم و رها و آزاد عاشقونه می نوشتم.  حالا ولی دیگه اونجوری نمی نویسم . دیگه وبلاگ رو گذاشتم کنار . گاهی توی فیس بوک چیزی می نویسم . توی تلگرام هم با چند تا دوست گاهی حرف می زدم که فعلا اونم به فنا رفته ! بهونه ی عاشقیم و شور و نشاطم هم که دیگه کلا از دست رفته و فکر نکنم دیگه مثل قبل بشه ... از دور گاهی فقط نگاهش می کنم توی فیس بوک ! همین ! توی یه فازی رفتم که کلا دیگه زیاد حوصله کسی رو ندارم ... حوصله فضای مجازی رو هم ندارم ... حتی حوصله ی خوندن و نوشتن هم ندارم ! ترجیح میدم مثل زنهای عادی به کارهای روزمره برسم و گاهی هم یه فیلم خوب ببینم . هیچ کار خاصی هم نمی خوام انجام بدم ! همین خونه زندگی و خودم و شوهر و بچه هام رو مدیریت کنم ، هنر بزرگیه و برام بسه ...  اینه که دیگه حرف خاصی ندارم که لازم باشه بنویسمش !  ننوشتن !...
ما را در سایت ننوشتن ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6raha96a بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 15:59

حس عاشقونه ام ، بیشتر نوشته های عاشقونه ام ، همه به باد رفتند ...  اینه که دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم . بیام چی بنویسم اخه ؟ بنویسم دوستم نداره و کلا بی خیالم شده ؟! بنویسم که دیگه امیدی به دیدنش ندارم ؟ بنویسم که دیگه آرزویی در سرم نیست ؟ که دیگه قصد ندارم پاپیچش بشم . که دیگه نمی خوام سراغی ازش بگیرم . دیگه نمی خوام مزاحمش بشم ... از سال 88 که پیداش کردم تا همین یکی دو سال پیش آرزوی دیدنش توی سرم بود ... فکر می کردم یه بار میاد شهر من ... یه بار میاد و می برمش همه ی شهر رو نشونش میدم ... ولی حالا دیگه می دونم محاله بیاد ... دیگه هیچوقت نمیاد ... هیچوقت نمی بینمش ... دیگه آرزوش هم توی دلم نمی زنه ... دیگه هیچوقت منتظرش نمی مونم ... دیگه حتی الکی هم نمیگه که دارم میام ! دیگه حتی امید الکی هم بهم نمیده ... سالهای 90 تا 94 سالهای عشق و امید بود ... سالهایی که می دونم دیگه تکرار نمیشه . حالا من موندم و روزمرگی ها ... من موندم و بی عشقی ... من موندم و ناامیدی ... اینه که نوشتن نداره این همه غم ... اینهمه یاس و ناامیدی ...  در ظاهر سعی می کنم خودم رو شاد و امیدوار نشون بدم ... ظاهرم هیچی نشون نمیده از اینهمه غم و رنج ... ولی واقعیتش اینه که دیگه بریدم ... دیگه تموم شده همه چی ... تموم شده ... ننوشتن !...
ما را در سایت ننوشتن ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6raha96a بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 15:59

امروز رفته بودم دیدن مریم . از امریکا اومده بود . خیلی عجیب و جالبه دیدن یه دوست قدیمی بعد از 23 سال ... ما اصلا یک سال با هم، هم کلاسی بودیم . اونم سال اول دبیرستان . ولی حالا چی شده که مریم بعد از این همه سال بیاد برام پیام بذاره که بیا می خوام ببینمت ! یعنی فقط یک هفته ایرانه و توی این فرصت کم یه وقتی میذاره و برام پیام میذاره که دوست دارم ببینمت . خب این تاثیر قلم و گفت و شنود و حرفها و نوشتنه ... نوشته هام رو توی فیس بوک خونده ... توی گروه دوستای دبیرستان حرفها و نوشته هام رو خونده ... تحت تاثیر قرار گرفته ... کلی انرژی گرفته ... خودش یه آدم قوی و موفقه ... پزشک متخصص اورولوژیه ... توی بیمارستانهای امریکا کار می کنه ... ولی  حالا توی احوالی اومده ایران که نشسته فکر کرده دلش می خواد کسانی رو ببینه که ازشون انرژی مثبت بگیره ... و اول از همه اسم من اومده توی ذهنش ! بین اینهمه دوست و آشنا ... حرفهای جالبی می زنیم ... درباره ی تغییر آدما ... اینکه بعضیا پویا هستند و رشد می کنند ولی بعضیا نه ! بعضیا حتی اگه 20 سال هم بزرگتر بشن رشد نمی کنند ... ولی مریم می گفت تو خیلی بیشتر از بچه های دیگه رشد کردی ... خیلی رها هستی ... خیلی جرات و جسارت داری ... خب چیزایی می گفت که خودم می دونم ... قضاوت دیگران زیاد برام مهم نیست ... مثل خیلی های دیگه گفت حیف نوشته هاته ... جمعشون کن ... چاپشون کن ننوشتن !...
ما را در سایت ننوشتن ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6raha96a بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 15:59